بارانباران، تا این لحظه: 17 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

باران عشق

انشالله دانشگاه رفتنت مامانــــــــــــــــی

1390/6/10 14:04
1,852 بازدید
اشتراک گذاری

 

الهی مامان دورت بگرده که اینقدر بزرگ شدی گل دخملم .

 

امروز من و تو با هم رفتیم ونوس و برات مانتو خریدیم . آخه اگه خدا بخواد قراره امسال بری پیش دبستانی . با همه دوستاتم تو یه مدرسه هستین . خدا به داد اون معلم و مدرسه برسه .

 انقدر ذوق داشتی که از دفتر بابایی که مانتوتو پوشیدی که بابایی و عمو حسین و عمو سامان ببینن دیگه درشون نیاوردی و با همونا تا خونه اومدی . دو تا لکه کوچولو هم رو شلوارت افتاده بود .

 اسم دوستاتو می نویسم که بعدا یادت نره تو کلاس خاله فرشته و اسکیت اسم دوستای گلت چی بوده . یکیشون مانیا جونه که صمیمی ترین دوستت بوده تو این دوران . امیدوارم همیشه دوستای خوبی برای هم باشین . بقیه دوستاتم نسترن و نیوشا و مائده ( که شماها همتون ماهده صداش میکردید ) و پریناز و مهلا و هستی خاله مرجان و هستی خاله کتی . یکی از دوستاتونم تینا ست که به خاطر نیمه دومی بودنش سال دیگه میره مدرسه .

 اینم عکس شما با اولین فرم مدرسه .

 

شیطون مامـــــــــان 

 

الهی مامان قربون اون چشمات بره عسلــــــم که اینقدر هم عرق کردی

 

 

اینجا هم پارک دم مدرستونه . که چون تابستونه داره خاک می خوره . روزا از گرما کسی نمیره شبا هم از شرجی . هههه

 

قلبونت بلم من

 

 

 

 

 

تاب تــــاب عباسی

 

اینم حیاط مدرسه .

 

 

باران گل و دوست جونش ، مانیا

 

باران و مانیا

 

 

باران و مانیا

 

zibaziba

اینم کیف و کفش و وسایلی که خودمون باید می خریدیم . آخه مدرسه تون خودش همه وسایلو میده . گفتن چیزی نخرید شما .

 

مبارک باشه گل خانومی

 

این یکی هم از یه زاویه دیگه

 

 

 zibaziba

پی نوشت :

امروز دوشنبه ، دوم آبانماه 90 . تو این مدت هم من هم باران گلی خیلی اذیت شدیم . معلمی که می خواستیم گل دخملیا تو کلاسش باشن هفته اول مهر از جزیره رفت برای همیشه . ما موندیم و دو تا معلم دیگه . هنوز معلم سوم که جایگزین بود نیومده بود و معلوم نبود کیه . اول سال بهمون گفتن پانزدهم مهر بیاین ولی چون معلمشون نیومده بود گفتن هفته سوم بیاین یعنی بیست و سوم . ما هم که دیدیم اوضاع خرابه با کلی پارتی بازی بردیم تو کلاس یکی از اون دو تا معلمایی که مونده بودن . در واقع بین بد و بدتر مجبور به انتخاب شدیم . ولی روزی که این خانوم بچه ها رو تحویل گرفت ، با مدیر مدرسه بحثش شد و بی خبر گذاشت و رفت . مهلا و 2 تا دیگه از بچه ها هم که دیده بودن معلم نیست رفته بودن خونه یکیشون بازی . مامان مهلا و ما انقدر گشته بودیم دنبالشون که دیگه نمی تونستیم قدم برداریم . بعد از یک ساعت و 45 دقیقه پیداشون شد . مامان مهلا همون موقع دخملیشو برد غیر انتفاعی . ما هم دلو زدیم به دریا وبردیم تو کلاس معلم نامعلوم . چشمک.

 که ای کاش نمبردیم . آخه اولش مدیر گفته بود یه معلم عالی قراره بیاد ولی وقتی اومد دیدیم سابقه کار که اصلا نداره ، حتی یک سال . سر بچه ها هم خیلی داد و بیداد میکنه . تو جلسه هم می گه من اگه بچه ها رو دعوا کردم حق ندارید بگید چرا . اونایی که از اون کلاس اومدن فکر نکنن حالا اینجا چه خبره . من من من من .... من اینکارو نمی کنم . من اون کارو نمی کنم و .... آخرش یکی از مامانا گفت می شه کارایی رو که می کنید توضیح بدبد فقط ؟! متفکر 

خلاصه اینکه بعد از یک هفته جنگ اعصاب ، یکشنبه با بابا حسین و خاله سولماز، مامان مانیا و خاله مرجان ، مامان هستی رفتیم مدرسه پایگاه رو دیدیم و با معلماش صحبت کردیم . دو تا کلاس پیش داشتن که تو یکیش 5 تا دختر بود و 17 تا پسر . تو اون یکی هم 9 تا دختر بود و 13 تا پسر . و چون هر دو کلاس 22 نفره بود مدیر حق انتخاب رو به ما داد . هر دو معلم مهربون بودن و تعریفشونو خیلی شنیده بودم ولی چون مسیرش دور بود اون یکی مدرسه رو انتخاب کرده بودم . معلم کلاس اولی که 5 تا دختر داشت ، دوست مامان ایران بود ولی ما از معلم کلاس دومیه بیشتر خوشمون اومد . ولی هنوز تصمیم قاطع نگرفته بودیم . 

 دوشنبه صبح هر کاری کردم بیدار نمیشدی بریم مدرسه . از معلمتون خوشت نیومده بودی و مدام می گفتی سرمون داد می زنه . بالاخره بیدار شدی و راه افتادیم به سمت مدرسه . تا دم در مدرسه فرهنگ هم رفتیم ولی چون گریه می کردی پشیمون شدم و با سرعت به سمت پایگاه رفتیم . و اینگونه شد که شما شدی دانش آموز مدرسه پایگاه . از خانم محمدی هم خیلــــــــــــــی خیلی خوشت اومده بود و با ذوق و شوق از معلم و بچه های کلاس تعریف میکردی .

خوشحالم که تونستم تصمیم بگیرم و تصمیم درستی گرفته باشم انشالله .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد