بارانباران، تا این لحظه: 17 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

باران عشق

هدیه بزرگ خدا

1385/3/6 19:05
4,187 بازدید
اشتراک گذاری

خدایا شکررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر

واااای خدای بزرگ نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم . این مدت هم با تمام خوشیها و

سختیهاش گذشت و ما همه سالم و سر حال زیر سایه تو به زندگی زیبایی که بهمون

عطا کردی ادامه میدیم .

دنیای زیبا

 

بهشت اول تو بغل مادرا بود , ولی وقتی بچشون به دنیا اومد بهشت رو گذاشتن زیر پاشون بچشون رو بغل کردن

 

اون روزی که پست قبلی رو گذاشتم ساعت 8 شب با حسین جون رفتیم بیمارستان و منو بستری کردن . دکتر اومد بهم سر زد و گفت که فردا ساعت 7 صبح میبریمت اتاق عمل . جالب اینجاست که من نمیدونستم تو بیمارستان کیش برای زایمان بی هوش نمیکنن و فقط بی حسی نخاعی میکنن . این خبر خوبی بود ولی ....

اون شب تا خود صبح نخوابیدم . من که تو مدتی که قبلا بستری بودم باعث آرامش کسایی که میخواستن برن برا زایمان میشدم و بهشون قوت قلب میدادم حالا داشتم از استرس میمردم و هیچ کس نبود که آرومم کنه . البته با یکی از دوستام که بیست و هفتم زایمان کرده بودهم اتاق بودیم . با این تفاوت که نی نی اون تو بغلش بود و نی نی من هنوز تو دلم بود .

بالاخره ساعت 7 شد . ولی دکتر اومد گفت یه مریض بد حال اوردن و بردنش برا عمل و مجبوریم تا بعد از عمل اون بنده خدا صبر کنیم . هنوز از اتاق نرفته بود بیرون خروپف من رفت هوا . هههه آخه دیگه نمیتونستم چشامو باز نگه دارم . یه خورده بعدشم گفتن دارن کف اتاق عملو پارکت میکنن و باید بازم صبر کنیم . خلاصه حدودای ساعت دوازده اومدن حاضرم کردن برا اتاق عمل و ساعت یکم بردنم . آمپولش اصلا درد نداشت . دکتر بیهوشی انگشتشو گذاشت رو نخاعم و وقتی جاشو پیدا کرد ، آمپولو زد . حس بامزه ای داشتم . اعضای بدنم یواش یواش بی حس شد . از نوک پا تا کمر . انگار نصف بدنم نبود .

دکتر بیهوشی که آشنا بود گفت دستاتو باز میکنم ولی ازم قول گرفت پرده ای که جلوم بود رو کنار نزنم . دکترم که اومده بود و بعد از احوالپرسی رفت اونور پرده که عملو شروع کنه . چند دقیقه بعد روی دنده های پائینی قفسه سینه م احساس درد کردم . انگار دکتر داشت فشارشون میداد . فکر کردم داره با دست فشار میده ببینه بچه کجاست . از درد آه کشیدم ، دکتر بیهوشی گفت چیزی نیست دارن بچه رو در میارن . واااای من حتی فکر نمیکردم هنوز برش زده باشن . ولی اونا داشتن پاره ی جیگرمو در میاوردن تا بذارنش تو بغلم . یکم بعد صدای دکتر رو شنیدم که الله اکبر میگفت و چند لحظه بعدشم اولین گریه های بارانمو شنیدم و اشک از چشمام سرازیر شد . اولین سوالی که کردم این بود که : ساعت چنده ؟ دکتر بیهوشی خندید و گفت 10دقیقه به 2 .

و بالاخره باران آمد .دنیای زیبا

اینم عکس گوگولی مامان دم در اتاق ریکاوری :

سن : 10 دقیقه

یواش یواش درد داشت میومد سراغم که بهم مسکن تزریق کردن و خوابیدم . بعدشم که ریکاوری و بخش .

حدودای ساعت ٥ بارانمو حمام کرده و لباس پوشونده آوردن پیشم . همون لباسایی که با ذوق و امید براش خریده بودم . وای که چقدر ناز بود بچم .پوستش مثل پوست هلو بود . ولی چون 25 روززودتر به دنیا اومده بود قسمت جلوی موهاش و قسمت تا خورده ی بالای لاله گوشش تشکیل نشده بود که دکتربهمون اطمینان داد که درست میشه . انشالله .

ولی شب با خیس شدن زیرم متوجه شدیم که جای بخیه هام خونریزی کرده . مثل اینکه بعد از عمل فراموش کرده بودن یکی از رگهامو ببندن و همینجوری خون بود که میرفت . فورا به دکترم تلفن کردن و اومد و دوباره اتاق عمل ....

البته چون تازه بی حسی نخاعی گرفته بودم برای بار دوم امکان نداشت و اجبارا بیهوشم کردن .

آمد به سرم از آنچه میترسیدم .

تو اتاق عمل یهو ضربان قلبم رفت بالا که با صحبتای دکتر بیهوشی اومد پایین . واین بار 2.5 ساعت تو اتاق عمل بودم . وقتی اوردنم تو ریکاوری همون بلایی که همیشه تو خواب میدیدم به سرم اومد . به خاطر شکستگی بینی که داشتم نمیتونستم بدون بالش بخوابم و قشنگ یادمه که با جیغام بیمارستانو رو سرم گذاشته بودم و داد میزدم که دارم خفه میشم . آخر سرهم به زور مامانم اینا یه بالش کوچولو گذاشتن زیر سرم و آروم شدم . و خواب تا صبح ....

بعد از عمل هم به نخهای بخیه حساسیت دادم و دردسرای اونم به دردام اضافه شد . ولی با وجود همه اینا بازم معتقدم بیست و هشتم اردیبهشت یکی دیگه از باشکوه ترین و زیباترین روزهای زندگیم بود .

البته اینم بگم که باران خانوم اون شبو تا خود صبح خوابیدن . انگار یه راه طولانی و سخت رو پشت سر گذاشته بود . انقــــدر سنگین خوابیده بود که مامانم فکر کرده بود خدای نکرده مرده . و بالاخره با تکونهایی که پرستار بهش داده بود بیدار شده بود و شیر خورده بود تنبل مامــــان .

دنیای زیبا

امروز ششم خرداد ماه 85 . و دهمین روزیه که باران عزیزم روشنای زندگیمون شده . حال جفتمون خوبه و صبح مامانم اومد و تو گوش دخترمون اذان و بعدشم اسمشو گفت . راستی با دخملم حمام دهم هم رفتیم .

 دنیای زیبا

اینا هم اولین آثار پای گل دخملی که با این پاهای کوچولوش قدم به دنیا گذاشت :

تاتــــی تـــــــــــــاتی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد