سورپرایز بزرگ
سلامی به گرمی آغوش مادرانه .
به گرمی خنده های کودکانه و لبخند پدرانه .
این وبلاگ رو برای نی نی گلم مینویسم که 4 روز پیش از وجود گرمش در وجودم خبردار شدم و جونی دوباره گرفتم .
سلامی به گرمی آغوش مادرانه .
به گرمی خنده های کودکانه و لبخند پدرانه .
این وبلاگ رو برای نی نی گلم مینویسم که 4 روز پیش از وجود گرمش در وجودم خبردار شدم و جونی دوباره گرفتم .
امسال تابستون بعد از 3 سال تنها زمانی بود که زیاد به فکر باردار شدن نبودم . چون اواخر مرداد ماه که نیلوفر و مامان اشرف اومدن کیش و بعدشم هانیه و سعید ( بچه های خاله فلورم ) . آخر شهریورم مامانم میخواست بچه ها رو برگردونه شیراز . منم که دندونم درد میکرد ترجیح دادم تا قبل از بارداری درستش کنم که مشکل ساز نشه . چون شنیده بودم دندون درد تو حاملگی بدتر میشه . به پیشنهاد مامانم با قایق رفتیم بندر چارک و از اونجام با اتوبوس رفتیم شیراز . وای که تو اتوبوس چه حالی داشتم . انقدر ( گلاب به روت ) بالا اورده بودم که مامانم هم حالش بد شده بود . ولی چون همیشه این حالت ماشین گرفتگی رو داشتم ، اصلا شک نکردم .
خلاصه اینکه با هر بدبختی بود رسیدیم شیراز . فرداشم که میشد سوم مهر با مامی و خاله رفتیم پیش دکتر وجدانی که دندونمو پر کنم ولی چون وقتی پرسید حامله که نیستی ؟ مامی گفت نمیدونیم شاید باشه دکتر ازم خواست که اول آزمایش بدم . فردای اون روز رفتم پیش دکتر صراف توی ام آر آی شیراز (همون دکتری که خودمو به دنیا اورده بود ) اونم انقدر سرش شلوغ بود که اشتباهی سونوگرافی نوشت به جای آزمایش . سرتو درد نیارم مادر ، با خاله رفتیم سونوگرافی و دکتره که یه پیرمرد باحال بود تا دستگاهو گذاشت گفت بارداری که !
منو میگی ؟ انگار همه دنیا رو بهم داده بودن . با تعجب چند بار ازش پرسیدم که مطمئنی ؟ و اونم جواب مثبت میداد . ولی گفت فعلا به هیچ کس نگو چون خیلی کوچولو موچولو هستش و یکم صبر کن تا جاش محکم شه . ولی من انگار اصلا صداشو نمیشنیدم و در همون حالی که نشسته بودم تو اتاقش تا جواب سونومو آماده کنه به بابا حسین زنگ زدم و خبر پدر شدنشو دادم . ههههههه دکتره همین جوری هاج و واج منو نگاه میکرد . تلفنم که تموم شد گفت : مگه نگفتم به کسی نگو ؟!
اون نقطه کوچولویی که تو عکسه نی نی ناز منه هاااااااا
از اونجا هم که اومدیم یه جعبه نون خامه ای خریدیم و رفتیم خونه . اولش قایمش کردیم تو پارکینگ و رفتیم تو . یکم که مامانمو اذیت کردیم خالم دیگه طاقت نیاورد و ماجرا رو لو داد و رفت شیرینی رو اورد . مامی هم در حالی که گریه میکرد زنگ زد به عزیز و بابام و .... و خبر سه نفره شدن خانواده ی ما رو بهشون داد . و اینگونه بود که ما کاملا به حرف دکی جون گوش کردیم .
اینجوری بود که چهارم مهر تو تقویم زندگیمون یکی از بزرگترین روزای عمرمون شد . یه روز خوب و به یاد موندنی .
هیچ وقت گرمای قطرات اشک شوقی که به آرومی از روی گونه هام به پائین میغلتیدن رو فراموش نخواهم کرد .
اینم اولین کلوز آپ از خود جیگر مامان :