بارانباران، تا این لحظه: 17 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

باران عشق

سورپرایز بزرگ

1385/7/8 12:26
3,843 بازدید
اشتراک گذاری

سلامی به گرمی آغوش مادرانه .

به گرمی خنده های کودکانه و لبخند پدرانه .

این وبلاگ رو برای نی نی گلم مینویسم که 4 روز پیش از وجود گرمش در وجودم خبردار شدم و جونی دوباره گرفتم .

سلامی به گرمی آغوش مادرانه .

به گرمی خنده های کودکانه و لبخند پدرانه .

این وبلاگ رو برای نی نی گلم مینویسم که 4 روز پیش از وجود گرمش در وجودم خبردار شدم و جونی دوباره گرفتم .

امسال تابستون بعد از 3 سال تنها زمانی بود که زیاد به فکر باردار شدن نبودم . چون اواخر مرداد ماه که نیلوفر و مامان اشرف اومدن کیش و بعدشم هانیه و سعید ( بچه های خاله فلورم ) . آخر شهریورم مامانم میخواست بچه ها رو برگردونه شیراز . منم که دندونم درد میکرد ترجیح دادم تا قبل از بارداری درستش کنم که مشکل ساز نشه . چون شنیده بودم دندون درد تو حاملگی بدتر میشه . به پیشنهاد مامانم با قایق رفتیم بندر چارک و از اونجام با اتوبوس رفتیم شیراز . وای که تو اتوبوس چه حالی داشتم . انقدر ( گلاب به روت ) بالا اورده بودم که مامانم هم حالش بد شده بود . ولی چون همیشه این حالت ماشین گرفتگی رو داشتم ، اصلا شک نکردم .

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

خلاصه اینکه با هر بدبختی بود رسیدیم شیراز . فرداشم که میشد سوم مهر با مامی و خاله رفتیم پیش دکتر وجدانی که دندونمو پر کنم ولی چون وقتی پرسید حامله که نیستی ؟ مامی گفت نمیدونیم شاید باشه دکتر ازم خواست که اول آزمایش بدم . فردای اون روز رفتم پیش دکتر صراف توی ام آر آی شیراز (همون دکتری که خودمو به دنیا اورده بود ) اونم انقدر سرش شلوغ بود که اشتباهی سونوگرافی نوشت به جای آزمایش . سرتو درد نیارم مادر ، با خاله رفتیم سونوگرافی و دکتره که یه پیرمرد باحال بود تا دستگاهو گذاشت گفت بارداری که !

منو میگی ؟ انگار همه دنیا رو بهم داده بودن . با تعجب چند بار ازش پرسیدم که مطمئنی ؟ و اونم جواب مثبت میداد . ولی گفت فعلا به هیچ کس نگو چون خیلی کوچولو موچولو هستش و یکم صبر کن تا جاش محکم شه . ولی من انگار اصلا صداشو نمیشنیدم و در همون حالی که نشسته بودم تو اتاقش تا جواب سونومو آماده کنه به بابا حسین زنگ زدم و خبر پدر شدنشو دادم . ههههههه دکتره همین جوری هاج و واج منو نگاه میکرد . تلفنم که تموم شد گفت : مگه نگفتم به کسی نگو ؟!

اولین عکس از گل نازم در چهارم مهرماه 1384

 

اون نقطه کوچولویی که تو عکسه نی نی ناز منه هاااااااا

از اونجا هم که اومدیم یه جعبه نون خامه ای خریدیم و رفتیم خونه . اولش قایمش کردیم تو پارکینگ و رفتیم تو . یکم که مامانمو اذیت کردیم خالم دیگه طاقت نیاورد و ماجرا رو لو داد و رفت شیرینی رو اورد . مامی هم در حالی که گریه میکرد زنگ زد به عزیز و بابام و .... و خبر سه نفره شدن خانواده ی ما رو بهشون داد . و اینگونه بود که ما کاملا به حرف دکی جون گوش کردیم .

اینجوری بود که چهارم مهر تو تقویم زندگیمون یکی از بزرگترین روزای عمرمون شد . یه روز خوب و به یاد موندنی .

هیچ وقت گرمای قطرات اشک شوقی که به آرومی از روی گونه هام به پائین میغلتیدن رو فراموش نخواهم کرد .

اینم اولین کلوز آپ از خود جیگر مامان :

close up

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد