نى نى كوچولوى خونمون و حال و احوال باران خانوم
تو يه روز خيلي قشنگ خانواده ى سه نفره ى ما چهار نفره شد و باران گلي حســــــــابى خوشحال بود و رو ابرا راه ميرفت
اون روزِ قشنگ ، سه شنبه دهم تير ماه ٩٣ بود. كه ساعت ده و ده دقيقه ى صبح نهال خانوم چشماى نازش رو به اين دنيا باز كرد و شد چهارمين عضوِ خانواده ى قشنگمون.
باران خانوم حساااابى ذوق داشت. كلي هم با پرستارا چونه زد كه بذارن شب بمونه بيمارستان ولي قبول نكردن. :(
از فرداش كه اومديم خونه هم مدام دور و بر نهال بانو ميچرخه و نازش ميكنه و باهاش حرف ميزنه. انقد كه الان كه ١٤ روزشه به جاي من فقط صداي باران رو ميشناسه و تا صداشو ميشنوه برميگرده سمتش . وقتي ميخوابه و من ميخوام به كارام برسم ميذارمش تو پشه بند و زيپشو ميبندم كه باران بلا نياد انگولكش كنه بيدار بشه. ولي بازم هر چند دقيقه يه صدايي مياد كه ميفهمم باران پشه بند رو باز كرده و نازش ميكنه. اونم خودشو برا خواهرش لوس ميكنه و يه كش و قوسي به خودش ميده و دوباره ميخوابه. منم چيزي نميگم. فقط دلم برا نهال بيچاره ميسوزه