تولدت مبارك خانوم گلِ من
الهي مامان دورت بگرده كه انقد بزرگ و خانوم شدي.
امسال هشت سالت تموم شد و وارد نه سال شدي. چقدررررر زود ميگذرن اين ثانيه ها و ساعت ها. فكر كنم چشم به هم بزنم بايد تداركات عروسيتو ببينم.
امسال به خاطر شرايط من ، رضايت دادي كه تولدتو خانوادگي بگيريم و بچه هاي مدرسه رو بيخيال شدي. البته يه تولد كوچولو هم با دوستاي خوب و قديميت تو پارك شهر گرفتيم.
تولد خانوادگي عاااالي بود. نهار رفتيم خونه ماميران و بعد از نهار من و خاله ساناز و آزاده رفتيم تو اتاق و يه سري بادكنك باد كرديم. بعد خاله ساناز شما رو به بهونه ي بازي برد تو اون يكي اتاق و من و آزي و بابا تند تند وسايل تزئيني و بادكنكا رو وصل كرديم.
منم اومدم تو اتاق و به شما گفتم قراره بريم خونه ي خاله مرجان و لباس دادم بپوشي و نانا حاضرت كرد. وقتي همه چي اماده شد من اومدم تو اتاق و چشماتو گرفتم آوردمت بيرون. دستمو گرفته بودي ميكشيدي كه از چشمات بردارمش و ببيني چه خبره.
به پذيرايي كه رسيديم من چشماتو ول كردم و همه دست زدن و شلوغ كردن و تولدتو تبريك گفتن. سورپرايز جالبي بود. تا حالا با اين سرعت براي تولد آماده نشده بوديم.
شب بيست و هشتم هم كه واقعا شب تولدت بود با خاله ها و دخملاشون رفتيم پارك شهر و يه تولد كوجولو گرفتيم. البته جاي خاله سرور و خاله مرجان و دخملاشون خالي بود.
بقيه عكسا رو تو ادامه مطلب ميذارم برات نفسم.
آخر سر هم بابایی بقیه کیک رو زد تو صورتت ( البته خودت خواستی )
اینم کارت تبریک تولدی که مدرسه داده رو. تولدت و آخرین رو. مدرسه :)
اینم تولد پارک شهر با خاله ها و دخملاشون