بارانباران، تا این لحظه: 17 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

باران عشق

روز كودك مباااارك گل دخملم

1392/8/23 15:23
1,096 بازدید
اشتراک گذاری
و این هم نسخه کامل آن شعر خاطره انگیز:

 

باز باران

  با ترانه

  با گهرهای فراوان

می خورد بر بام خانه

  من به پشت شیشه تنها

  ایستاده در گذرها

رودها را افتاده

  شاد و خرم

  یک دو سه گنجشک پر گو

  باز هر دم

  می پرند این سو و آن سو

  می خورد بر شیشه و در

  مشت و سیلی

  آسمان امروز دیگر نیست نیلی

  یادم آرد روز باران

  گردش یک روز دیرین

  خوب و شیرین

  توی جنگل های گیلان

  کودکی ده ساله بودم

  شاد و خرم نرم و نازک

چست و چابک

  از پرنده از چرنده از خزنده

بود جنگل گرم و زنده

آسمان آبی چو دریا

یک دو ابر اینجا و آنجا

چون دل من روز روشن

بوی جنگل تازه و تر

همچو می مستی دهنده

بر درختان می زدی پر

هر کجا زیبا پرنده

برکه ها آرام و آبی

برگ و گل هر جا نمایان

چتر نیلوفر درخشان

آفتابی

سنگ ها از آب جسته

از خزه پوشیده تن را

بس وزغ آن جا نشسته

دم به دم در شور و غوغا

رودخانه

با دو صد زیبا ترانه

زیر پاهای درختان

چرخ میزد همچو مستان

چشمه ها چون شیشه های آفتابی

نرم و خوش در جوش و لرزه

توی آنها سنگ ریزه

سرخ و سبز و زرد و آبی

با دو پای کودکانه می دویدم همچو آهو

می پریدم از سر جو

دور می گشتم ز خانه

می پراندم سنگ ریزه

تا دهد بر آب لرزه

بهر چاه و بهر چاله

می شکستم کردخاله

می کشانیدم به پایین

شاخه های بید مشکی

دست من می گشت رنگین

از تمشک سرخ و مشکی

می شنیدم از پرنده

داستانهای نهانی

از لب باد وزنده

رازهای زندگانی

هر چه می دیدم آنجا

بود دلکش بود زیبا

شاد بودم می سرودم

روز ای روز دلارا

داده ات خورشید رخشان

این چنین رخسار زیبا

ورنه بودی زشت و بی جان

با همه سبزی و خوبی

گو چه میبودند جز پاهای چوبی

گر نبودی مهر رخشان

روز ای روز دلارا

گر دلارایی است از خورشید باشد

اندک اندک رفته رفته ابرها گشتند چیره

آسمان گردید تیره

بسته شد رخساره خورشید رخشان

ریخت باران ریخت باران

جنگل از باد گریزان

چرخها میزد چو دریا

دانه های گرد باران

پهن میگشتند هر جا

برق چون شمشیر بران

پاره می کرد ابرها را

تندر دیوانه غران

مشت میزد ابرها را

روی برکه مرغ آبی

از میانه از کناره با شتابی

چرخ میزد بی شماره

گیسوی سیمین ما را

شانه میزد دست باران

بادها با فوت خوانا

می نمودندش پریشان

سبزه در زیر درختان

رفته رفته گشت دریا

توی این دریای جوشان

جنگل وارونه پیدا

به چه زیبا بود جنگل

بس ترانه بس فسانه

بس فسانه بس ترانه

بس گوارا بود باران

می شنیدم اندر این گوهر فشانی

رازهای جاودانی پندهای آسمانی

بشنو از من کودک من

پیش چشم مرد فردا

زندگی خواه تیره خواه روشن

هست زیبا٬ هست زیبا٬ هست زیبا...

پسندها (2)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد